Saturday 1 August 2009

ره


که ره پایان ندارد
بجایی ره نیابد
نباشد اخرش ره
که ره اخر نباشد
کجا باشد رهی که
نمایی بر نتابد
نباشد راه شوسه
و یا دالان و کوچه
ندیده سمت و سویش
قدم ورزی برویش
ره است بی انتهایی
چو راه مرغ ابی
در ان باشی دمادم
همه عالم و ادم
چو در عالم تو هستی
تویی عالم و هستی
نبودی تا نباشی
تو هر دم بوده باشی
چو در خواب گرانی
به رویا در میانی
ندانی کین بود خواب
مگر گردی تو بیدار
چو بیداری عیان شد
همه خواب از میان شد
نمودارت شود جان
نباشد ملک و میدان
نباشی تک به نامی
نباشند دیگرانی
تو گردی ان دلاور
گلی در باغ داور
همه هستی گلستان
یکی گل یک گلستان
رها گردی ز بودن
یکی بودن و مردن
همه جانان به یک جان
چو نور پاک و الوان
ره اخر شد بجایی
که آغازش نمایی
گزاری بر زمین بار
و بینی روی دلدار
تو هم دل هم تو دلدار
سمندر بر سپیدار
خنک اب سحرگاه
برو زن شو تو بیدار

رامین

No comments:

Post a Comment