Sunday 1 November 2009

بازم


بمانم منتظر بازم دوباره
به امیدم که باشد راه چاره
دگر باره بیاید آن پریروی
بگیرد دست من بیرون برد او
رویم بر بال باد و دامن کوه
به آنجایی که او داند مرا سوی
رویم در راه موجی کو زمان است
به دریایی که عالم در همان است
زمان را کو نباشد روز اول
نباشد آخرش نی باشدش سر
زمان باشد به دریا موج هستی
زمان را کی توان اندازه موجی
نباشیم اهل این عالم که خاک است
نهاد آدمی بیرون و پاک است
چو اهل عالمی پر کینه باشی
بدل در بند و مال اندیشه باشی
نمانی با تن و اسمت نه پندار
تو مانی کو بود از اصل دادار
اگر مانی تو را خواهد خدایی
تویی هستی در این لایتناهی


رامین

No comments:

Post a Comment