Sunday 15 November 2009

سایه


تو را سایه دویدم در پیت سو
تو را سایه ندیدم از سر کوه
تو را سایه چو دیدم از پی خود
دوان پای تو کردم از پی خود
تو را سایه نمیخواهم به پرتو
تو را خواهم که یک باشد من و تو
تو را سایه بدیدم من دگر بار
جدا بود آن جمالت از دل ما
تو را سایه ندانم کی شوی یار
تو هر دم با منی قلبم میازار
نشو سایه جدا دیگر از این تن
نلغزان خود نسایان بر زمین تن
تو ای سایه ز من فاصل شدی تو
گهی در پیش و گه در پی شدی تو
اگر خورشید جان کبریایی
بتابد از دل پهنای آبی
دگر سایه نمانی از منت دور
منم باشی تو با هر روی به هر کوی

رامین

No comments:

Post a Comment