Friday 22 May 2009

هستی

بدور افکنده ام من اخرش را
که تا اخر بدانم اولش را
بدانم من چرا عاشق چنینم
که بودید و که هستید اشناها
بجویم یک بیک هر منزلم را
بشینم بر سر کوه و تماشا
نمایان سازد این دنیا ز هستی
چه دارد جز بمیراند شما را
بیاییم و رویم کس می نپرسد
چه باشد رمز این گردونه ما را
مرا یادیست گم گشته بجایی
چه جایی بلکه جاها و زمان ها
به در می کوبدم امروز ان یاد
که امد ان زمان از جای بر پا
به دل دارم چنین حال و هوایی
به سر کم مانده از دل وا پسایی
گرم دیوانه یابی غم نباشد
که هفته چار باشد روز را سی
بیابم من شما را نیک و بهتر
بدانم من تمام رمز مهتر
* * * *
نباشد اخری نی بوده اول
همه هست در میان جان برادر
نیابی رازی ازرمز و زمانی
زمان را نی بود جای و مکانی
همه رمز الهی بود هستی ست
چو در باز است بخواهی وارد هستی
رامین

No comments:

Post a Comment