Friday, 13 April 2012

زمانه



اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم

و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم

اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری

وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم

درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما

هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم

تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما

که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم

همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان

ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم

چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود

برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم

خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست

درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم

شاه نعمت الله ولی

Thursday, 1 December 2011

زعفران


بـفـرمـود تا آتش افـروخـتـنـد / همه عنبر و زعفران سوختند

به روز خجسته ســر مهر ماه / به سر بر نهاد آن کیانی کلاه

زمانه بی اندوه گشـت از بدی / گرفتند هر کــس ره بـخردی

دل از داوری هـا بپرداخـتـنـد / به آیین، یکی، جشن نو ساختند

نـشـسـتـنـد فرزانگان، شادکام / گـرفتند هـر یک ز ياقوت، جام

می روشن و چهره ی شاه نـَو / جهان نو ز داد از سر ِماه نـَو

بـفـرمـود تا آتش افـروخـتـنـد / همه عنبر و زعفران سوختند

پـرسـتـیـدن مهرگان دیـن اوسـت / تن آسانی و خوردن آیین اوست

کنون یادگارست از و ماه مهر / به کوش و به رنج ایچ منمای چهر

فردوسی

Monday, 21 November 2011

گفتگو با خدا


گفتگو با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید، پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟ من در پاسخش گفتم، اگر وقت دارید، خدا خندید و گفت، وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟ پرسیدم، چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد کودکیشان، اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، عجله دارند که بزرگ شوند و بعد پس از مدتی آرزو می کنند که دوباره کودک باشند. اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند. اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده هستند. اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.

دستهای خدا دستانم را گرفت، برای مدتی سکوت کردیم تا من دوباره پرسیدم، به عنوان یک پدر می خواهید کدام دروس زندگی را فرزندانتان بیاموزند؟ او گفت، بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه ی کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند تا که خود عاشق باشند دیگران را. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند، بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی بر دل آنان که دوستشان دارند ایجاد کنند اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام دهند. بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد. بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند. بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت فقط اینکه بدانند من اینجا هستم، همیشه.

رابیندرانات تاگور