Monday 15 March 2010

برگ گلی


برگ گلی نویسم
نامه ای از برایت
گویم صراحی دل
خون است جگر برایت
آواره و پریشان
گر شد دلم برایت
رسواترم ز مجنون
در هر سر و گذارت
گر نامدی بمیرد
دل در فراق راهت
گر آمدی بسوزد
پروانه در جلایت
رخ چو نموده ای تو
بر دلم از ورایت
هر چه کنی بر این دل
دل بتپد برایت
یکدم و من بی دلم
از سر و روی ماهت
از چه کنم زندگی
بی دل و بی نگاهت
از چه بود پاک دل
یک نظرش بلاهت
روی اگر مه چنین
دل برد از جماعت
من نبوم سرزنش
دل نبود ملامت
در طلب عطر تو
سر به هوا براهت
دل بدو شد ملتهب
در تب و از فراقت
اینکه رسیده امروز
بر لب پرتگاهت
حالی کند آرزو
یک دم از آن لطافت
تا که رسد بر مشام
نرگس مشک فامت
جان دهدم در بدن
از دم هوریایت
پر کشدم در جهان
دور تو دور ماهت
من سر و جانم تهی
بی بر و استعانت
برگ گلی نوشتم
نامه ای از برایت

رامین