Saturday 30 October 2010

عطر سیب گل شاهی

بعد از ظهر تابستانی بود و بعد از اتمام "نهاربازار" پدرم با یک آخوند گنده منده بر سر میزی نشسته بودند. که پدرم مرا خواست و گفت که حاج آقا کاری دارد تا براش انجام دهی، در همین حالی که به پدرم گوش میدادم، آن حاج آقا اسکناسی از جیبش بیرون آورد و در حالی که آن را به سوی من گرفته بود گفت: بی زحمت یک شیشه آب حیات از فلکه ی تقی آباد برای ما بخرید. آنچه بخاطرم هست این است که خیلی ملایم و مهربان اینها را بیان کرد.

آنروزها من 15 یا 16 ساله بودم. بلافاصله به میدان تقی آباد رفتم و ظرف شاید 20 یا 30 دقیقه با یک بطری پیچیده شده در یک پاکت به مغازه برگشتم. روی میز یک یا دو بطری پپسی کولا بود و یک لیوان خالی. چند لحظه بعد مرد معمم در حالی که لیوان را برمیداشت گفت، خوب حالا من این لیوان پپسی را بخورم، و لیوان را که خیلی از رنگ معمولی نوشآبه کمرنگتر به نظر میآمد لاجرعه سر کشید.

آنروزها کارگری داشتیم که او را شیخ صدا میکردیم. مرد جوانی بود سبزه با ریشی کم پشت. از آن فاصله ای که ناظر نوشیدن پپسی توسط حاج آقا بود، نزدیک آمد و به مرد معمم گفت: حاج آقا مگر پپسی حرام نیست؟ حاج آقا نگاه آرامی به او کرد و گفت نخیر حرام نیست، چه کسی گفته حرام است!!؟ و بعد از اینکه شیخ ما به سر کارش برگشته بود خیلی آهسته به پدرم گفت: از این آدم باید ترسید، چون که خیلی ساده است!!

اسم آن آقا را نمیدانستم تا اینکه در اولین ماه های بعد از انقلاب، وقتی که "فخر یزدی" را اعدام کردند از پدرم شنیدم که او همان مرد معممی بود که پپسی میخورد. پدرم از اطلاق بعضی اتهامات اخلاقی به او بسیار متاسف بود و میگفت که فخر یزدی هر چه بود و هر چه میکرد سزاوار آن سرنوشت نبود.

توضیح: آنموقعها در مشهد معروف بود که بدلیل مالکیت پپسی کولا توسط بهائیان، خرید و فروش و نوشیدن پپسی بنا به فتوای مراجع حرام است.

رامین