برگ گلی نویسم
نامه ای از برایت
گویم صراحی دل
خون است جگر برایت
آواره و پریشان
گر شد دلم برایت
رسواترم ز مجنون
در هر سر و گذارت
گر نامدی بمیرد
دل در فراق راهت
گر آمدی بسوزد
پروانه در جلایت
رخ چو نموده ای تو
بر دلم از ورایت
هر چه کنی بر این دل
دل بتپد برایت
یکدم و من بی دلم
از سر و روی ماهت
از چه کنم زندگی
بی دل و بی نگاهت
از چه بود پاک دل
یک نظرش بلاهت
روی اگر مه چنین
دل برد از جماعت
من نبوم سرزنش
دل نبود ملامت
در طلب عطر تو
سر به هوا براهت
دل بدو شد ملتهب
در تب و از فراقت
اینکه رسیده امروز
بر لب پرتگاهت
حالی کند آرزو
یک دم از آن لطافت
تا که رسد بر مشام
نرگس مشک فامت
جان دهدم در بدن
از دم هوریایت
پر کشدم در جهان
دور تو دور ماهت
من سر و جانم تهی
بی بر و استعانت
برگ گلی نوشتم
نامه ای از برایت
رامین
نامه ای از برایت
گویم صراحی دل
خون است جگر برایت
آواره و پریشان
گر شد دلم برایت
رسواترم ز مجنون
در هر سر و گذارت
گر نامدی بمیرد
دل در فراق راهت
گر آمدی بسوزد
پروانه در جلایت
رخ چو نموده ای تو
بر دلم از ورایت
هر چه کنی بر این دل
دل بتپد برایت
یکدم و من بی دلم
از سر و روی ماهت
از چه کنم زندگی
بی دل و بی نگاهت
از چه بود پاک دل
یک نظرش بلاهت
روی اگر مه چنین
دل برد از جماعت
من نبوم سرزنش
دل نبود ملامت
در طلب عطر تو
سر به هوا براهت
دل بدو شد ملتهب
در تب و از فراقت
اینکه رسیده امروز
بر لب پرتگاهت
حالی کند آرزو
یک دم از آن لطافت
تا که رسد بر مشام
نرگس مشک فامت
جان دهدم در بدن
از دم هوریایت
پر کشدم در جهان
دور تو دور ماهت
من سر و جانم تهی
بی بر و استعانت
برگ گلی نوشتم
نامه ای از برایت
رامین
No comments:
Post a Comment